زمانی تو یکی از رمانام نوشته بودم؛
قهرمان داستان زمانی که آخر شب داره به خونش بر میگرده، دختری رو می بینه که گوشه خیابون نشته. یه دختر فراری.
تو اون فصل از رمان کارکتر اونقد زجه میزنه و به آدم و عالم فحش میده که آخر سر فاحشگی رو تو وجود خودش می بینه. زنش و تمام مردم مملکتش.
و امشب...
خود به قهرمان داستانی بدل شدم، که مدتها پیش نوشته بودمش.
برای خرید چندتا نوشیدنی بیرون رفتم. میخواستم بنویسم اما خستگی، سردرد و سرگیجه ای که هنوزم دارمش و بیشتر شده، تلخی چیزی که نمیدونم چی بود تو دهنم و حسی که گم کرده بودم نمیذاشت. همون طوری که الانم نمیذاره. ساعت یک شب، یعی یه ساعت پیش.و...
یه گوشه تاریک از خیابون بین دو آپارتمان دختری رو دیدم که کز کرده بود. یه گوشی ساده دستش و بود و معلوم بود که بی هدف باهاش و میره...
دوباره بغضم گرفت، دوباره حالم از دنیام بهم خود، دلم میخواد تمام فرهنگ و سیاست و کشورم رو یه جا قی کنم تو سنگ توالت؛ همه دردامو بالا بیارم. به آدم و عالم فحش بدم. دوباره یادم بیاد که فاحشه مائیم، فاحشه منم،فاحشه تویی،فاحشه مملکتمه،سیاستمه، دنیای عوضیمه. فاحشه دستای نامرئیه که دختری رو از خونش به خیابونای کابوس وار کشونده.
عفت التماسی بود که تو چشماش دیدم. پاکدامنی تن به حراج رفته ای بود که واسه خودش و مردای دیگه فرقی با یه تیکه گوشت نداره. نجابت جای خوابیه که بهاش پاهای بازو بوی دهن هوسبار هار و کثیف مردیه که فقط میخواد خالی شه.حیا چشمایه که بسته میشه تا فردارو نبینه. معصومیت نگاه ملتمسیه که میگه...
تو رو خدا زودتر کارتو تموم کن خوابم میاد.
...................................................................................
نظرات شما عزیزان:


.gif)
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 1:42